سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
سدر بهشتی
منابع طبیعی موهبت الهی است.قدردان باشیم.
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 12
کل بازدید : 75874
کل یادداشتها ها : 17
خبر مایه


به نام خدا

چند سالی بود به وبلاگ های دوستان سر می زدم و مطالب را می خواندم و در مواردی خیلی کم نظر می دادم .از برنامه های بلاگ تا پلاک هم کم و بیش اطلاع پیدا می کردیم. از اردوی جنوب تا اردوی کربلا و یا همایش ها و ...

ولی هیچ کدامشان مثل تجدید دیدار با حضرت آقا برایم جذاب نبود. و بالاخره رفتم در پاونا ثبت نام کنم که دیدم باید اسم وبلاگ بنویسم،یه بنده خدایی گفت بیا اسم وبلاگ میدیم باهاش برو ثبت نام کن ولی ته دلم راضی نشد و این شد که من هم بعد از 3-4 سال سر زدن به دل نوشته ها و پای صحبت دوستان نشستن به عشق دیدار آقا وبلاگ نویس شدم.

حال اگر توفیق یار بود که الحمدلله و اگر هم نشد به هر حال توانستم خاطره دیداری را در ذهن خودم و چند نفر دیگر تازه کنم و از این بابت خدا را شکر می کنم. امیدوارم که مورد قبول حضرت حق باشد.التماس دعا.


  

بعد از گرفتن وکالت برای قرائت صیغه عقد، آقا به عنوان نصیحت و تذکر هم به عروس ها وهم داماد ها و هم به پدر مادر هاشون چند نکته فرمودند.

« الحمدلله اقرارا بنعمته ولا اله الا الله اخلاصا بوحدانیته و....»

از نیاز طبیعی انسان ها به ازدواج برای رسیدن به سکون وآرامش صحبت کردند واینکه گاهی برعکس می شود وبا شروع زندگی جنجال و دعوا صورت می گیرد.

«بنابراین باید از اول مانند دو همسنگر و یا دو شریک زندگی را شروع کنند .اگر یکی از این دو شریک، گشاد بازی بکند، بی اعتنایی بکند، و وظیفه نشناسی بکند سرمایه شکست می خورد و اگر سرمایه شکست خورد هر دو شکست می خورند.

-           باید پایه ی محبت را درخانه محکم کنند .زن و شوهر باید به هم محبت بورزند، عشق بورزند. محبت که نبود عیب ها بزرگ می شود حسن ها کوچک می شود .محبت را بایستی تامین کرد. اگر می خواهید محبت بوجود بیاید راهش این است که اعتماد همدیگر را جلب بکنند. این که در اسلام راجع به محرم و نامحرم و پوشش و نگاه به نامحرم و اینها صحبت می شود،اینجای قضیه عیب می کند.

-           سفارش دوم. از اول زندگی، زندگی را بدون تجملات زائد و بی اصراف آغاز کنید. یک قدم اینکه ما گفتیم مهریه 14 سکه باشد. مجلس های گران قیمت و پر اصراف به خاطر هم چشمی اینها را بگذارید کنارهمچنین جهیزیه.

اینها خوشبخت کننده نیست.

-           سفارش آخر اینکه زنها و شوهر ها با هم بسازید و اگر مشکلی پیش آمد با هم کنار بیایید.»

بسم الله الرحمن الرحیم علی کتاب الله و سنة نبیه و منهاج امیرالمومنین و الائمة معصومین علیهم السلام به همسری دائم دادم موکله خودم خانم ..............را به آقای ..............به مهریه ای که گفته شد و شروطی که در عقد نامه است.

بلافاصله آقا شروع کردند به خواندن صیغه فارسی عقد و پس از آن صیغه عربی را به همراه آقای گلپایگانی  قرائت فرمودند بعد از اینکه صیغه خوانده می شد آقا می گفتند ان شالله مبارک است و سپس جمع حاضر بلند صلوات می فرستادند.

به اسم ما که رسیدند آقا مقداری صدایشان گرفتگی پیدا کرد وپس از صاف کردن صدایشان به آقای گلپایگانی گفتند یه بار دیگه بخوانیم. این شد که صیغه ما دوبار خوانده شد. پس ازمراسم پدرم به شوخی گفت «مال شمونه دوبار خواندن که محکم کاری بووه» بلافاصله پس ازتبریک و صلوات زوج آخر،آقا بلند شدند ما هم بلند شدیم. چقدر خوب است که آقا قد بلندی دارند (لا حول و لا قوة الا بالله) با آنکه مردها دورشان حلقه زدند باز هم ایشان دیده می شدند. پسر بچه نوجوانی که هیکل گرفته ای داشت، آمد چفیه آقا را به تبرک گرفت یادم است وقتی ما هم آن را گرفتیم و بوسیدیم رایحه خیلی لطیف و معطری از آن به مشاممان رسید. آقا که رفتند بقیه هم اتاق را ترک کردند.

بزرگه هنوز داشت گوشه دیوار گریه می کرد رفتم پیشش همدیگر را بغل کردیم بهم تبریک گفت و گفت خوش به حالت. ما آخرین کسانی بودیم که اتاق را ترک می کردیم. فامیلای ما هنوز تو حیاط بودند، انگارعجله ای برای ترک آنجا نداشتند. مردی توی حیاط شرینی نارگیلی تازه تعارف می کرد. شاید می خواستند شیرینی دیداریار و شیرینی عقد این14 نفربا خوردن آن شیرینی در کاممان جاودانه شود که چنین هم شد. به بیرون هدایت شدیم و وسایل مان اعم از کیف خودکار و حتی گیره سر را تحویل گرفتیم . احتمالابا همان ترکیب و همان ماشین هایی که آمده بودیم برگشتیم منزل عروس برای صرف شام.

در مسیر برگشت ماشین عموی داماد جوش آورد و پس از باز کردن درب رادیات آب به دست و صورت بنده خدا پاشیده شد و دچار سوختگی شد. و اینگونه این اتفاق ناخوشایندهم به خاطره عقدمان گره خورد.

چند سال بعد خیلی دلم برای لحظات نورانی عقدمان تنگ شده بود هر چه به این و آن اصرار می کردم برای اینکه پیگیری کنند برای گرفتن نوار ویدیویی و یا صوتی مراسم، اعتنا نمی شد تا اینکه یک روز در ماه رمضان نامه ای نوشتم به بیت، هم تقاضای چفیه متبرک کردم و هم نوار صوتی و هم دستخطی (چون برای نوار تصویری باید از راه دیگری اقدام میشد) رفتم آنجا. نوار کاستی همان موقع بهم دادند.نامه را هم تحویل دادم که بعدا پاسخش داده شد و به همراه تمام آنچه خواسته بودم پست شده بود. همان موقع بود که فهمیدم آقا در ماه رمضان نمازظهرشان به صورت جماعت وعمومی برگزار می شود من هم به سرعت رفتم به سمت حسینیه بعد از عبور از گیت های صعب العبور بازرسی به طبقه دوم هدایت شدم از آنجا آقا از دور دیده می شد ولی خیلی باصفا بود.جایتان خالی.


  

10 دقیقه ای بود که از آمدن آقای محمدی گلپایگانی می گذشت. از همان در که ایشان وارد شده بودندیک محافظ با بیسیم وارد شد ،پرده را کنار نگه داشت حضرت آقا با آن قامت رشیدشان در آستانه در ظاهر شدند. همه به احترام ایستادیم و صلوات فرستادیم. آمدند جلوتر به همه سلام کردند. رفتند به سمت صندلی صبر کردند تا کم کم بقیه بنشینند. سپس نشستند.

به ساعت روی دیوار نگاه کردم دقیقا 5:30 دقیقه بود. بعد شروع کردند به صورت یک یک آقا دامادها نگاه کردند و سلام اختصاصی دادند، همینطور عروس خانم ها.با وجودی که ما آخرین زوجی بودیم که وارد اتاق شدیم ولی داماد که هیکل پری هم داشت رفته بود خودش را به زور دقیقا روبروی صندلی جاکرده بود.

سپس به سمت آقای گلپایگانی برگشتند و گفتندبنده وکیل عروس خانم ها می شوم و شما هم وکیل آقا داماد ها .عروس سمت راستی ام مرتب اشک می ریخت و مضطرب بود ولی سمت چپی ام آرام نشسته بود.

یک نفر میزی جلوی آقا گذاشت که سند های ازدواج روی آن بود ،یکی یکی برای آقا باز می کرد و ایشان اسامی را می خواندند.ششمین زوجی که آقا اسمشان را خواندند مابودیم.

آقا

«خانم بی بی .......... من رو وکیل کنید عقدتونو بخونم با آقایِ ...............مهریه 14 سکه»

«بله»

«آقا شما هم آقا رو وکیل کنید»

«بله».


  

مثل یک خواب بود، یک رویای شیرین. تاقبل از این روز خودم هم باور نمی کردم شاید یک روزی نفر اول مملکت، ولی امر تمام مسلمین جهان، نایب امام زمان(عج)،مرجع تقلیدخیلی از مسلمونا بخواد صیغه عقدمونو جاری کنند. یا نه اصلا بتونم با یه فاصله کم ایشان را زیارت کنم .چه به رسه به اینکه اسم منو صدا کنن و از من اجازه بگیرن که وکیل بنده بشن.

مثل یه آدم بهت زده بودم. احساس می کردم اطرافیانم بیشتر تو حس بودن، هم شوق بیشتری داشتن هم بیشتر درک می کردن که دارن خدمت چه بزرگواری می رسن. اصلا شاید این توفیق که شامل حال ما شد ، به خاطر اون 20 نفری بود که ما رو همراهی کردن.  

بعد از گذشتن 2-3 گیت بازرسی (تو بازرسی ها مرتب سراغ عروس رو می گرفتن ولی من نمی فهمیدم چرا؟)بالاخره وارد یک حیاط کوچک و باصفا شدیم حدود 100متری می شد. چند باغچه گل و درخت داشت. محافظ ها ما رو به سمت راست اتاقی که چند پله می خورد راهنمایی کردند رفتیم بالا 30 -40 نفری آدم آنجا بود. کفش ها مرتب دم در اتاق بودند .راهنمایی شدم به سمت ردیف اول.(تازه فهمیدم چرا سراغ عروس را می گیرند).

اتاق مستطیل شکلی که انگار دو اتاق مربع بوده اند و دیوار وسط را نصفه برداشته اند. حالت بیرون آمدگی دیوار این نظریه را تایید می کرد.اتاق با موکت قهوه ای رنگی مفروش بود.3/2 اتاق با مهمان ها پر شده بود و روبروی اتاق دست چپی صندلی قرار داشت.سمت راست صندلی یک کناره سفید گذاشته بودند. 7 زوج بودیم. آقایان داماد از سمت چپ نشسته بودند و 7 عروس خانوم سمت راست. من نفر ششم عروس‎ها بودم فاصله‎ام  با صندلی شاید 4 متر بیشتر نبود.

سمت چپ صندلی پرده‎ای بود. بعد ازدقایقی نشستن و انتظار، هنوز حتی به فضای اتاق هم عادت نکرده بودم. پرده کنار رفت. همه با احترام بلند شدیم. درب پشت پرده باز شد، از لای در، یک حیاط دیده می‎شد که شبیه به حیاط قبلی باغچه داشت.

روحانی‎ای با عمامه سفید وارد شد. بعد از چند لحظه متوجه شدیم حجه الاسلام گلپایگانی رئیس دفتر مقام معظم رهبری هستند. بعد از نشستن و سلام و احوال پرسی شروع کردند به تذکر دادن چند نکته (فضا تا حدی رسمی بود ولی کم کم داشت صمیمیت جای آن را می‎گرفت)

golpayegani

« اول اینکه عروس خانم‎ها با همان بار اول بله بگویند برای اینکه وقت گرفته نشود.

«دوم اینکه اگر زوج ها صیغه‎ی محرمیت خوانده‎ اند و هنوز مدتی از آن باقی مانده باید آقایان دامادها مدت باقی مانده را به عروس خانم‎ها ببخشند تا صیغه‎ی عقدی که جاری می‎شود، معنا پیدا کند.

و ...»

 


  

بالاخره 14 تیرماه سال 1382 رسید روزی که برای 21 نفر از اعضای خانواده ما خاطره شد. صبح شنبه تماس گرفتن گفتن ساعت 5 عصر بیاین بیت آقا. فقط 8 نفر می تونن برای دیدار داخل بشن.از صبح اینو گفته بودن ولی ما یه خانواده 7 نفره بودیم و خانواده داماد هم 8 نفر با عروس بزرگشون 9 نفر می شدن.تازه یه پدر بزرگ دوجانبه داشتیم که هم پدر شهید بود هم پدر جانباز بود هم خودش جانباز بود اصلا نمی شد فاکتورش گرفت (تازه جمع مونو ترک کرده برای شادی روحش صلوات) .با عمو و زن عمو داماد و عمه و شوهر عمه من میشن 21 نفر.خلاصه ماکه از هیچکی نمی تونستیم بگذریم همه عزیز بودن و دوست داشتیم اون لحظات باشن.

توکل بر خدا دسته جمعی رفتیم بیت. یادم نیست چطوری تا اونجا رسیدیم اگه کسی یادشه کامنت بذاره.2ماشین بودیم اما تعدادمون اندازه یه مینی بوس بود.

بابا بزرگمون که انقدر عجله داشت که منتظر کسی نموند خودش از گیت اول رد شد.اما ما مونده بودیم چی کار کنیم. از اون طرف آخرین خانواده بودیم که رسیدیم در بیت. به ساعت 5 چیزی نمونده بود شاید هم گذشته بود. من و داماد رو هم فرستادن. پدر مادر داماد و مادر منم اومدن . حالا بقیه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من که نمی دونم چی شد شاید خودشون کامنت بذارن تعریف کنن .

 


  

ما می دونستیم آقا مهریه بیشتر از 14 سکه تمام بهار آزادی رو عقد نمی خونه. ولی قبل از اینکه راجع به عاقد تصمیمی گرفته بشه توافق کرده بودیم مهریه همین باشه. برای صیغه موقت هم من میگفتم یه سکه کافیه اما داماد اصرار داشت به نیت امام هشتم که ارادت خاصی به حضرت داشت 8سکه تمام بهار طرح قدیم مهریه باشه.

مدارکی که باید برای خواندن صیغه عقد به بیت تحویل می دادیم شامل سند ازدواجی بود که مهریه اش بیشتر از 14 سکه نباشد.

بنابراین باید به یک دفتر ثبت ازدواج مراجعه می کردیم و به زور توجیه می شدند که خطبه را نخوانند(به هر حال آنها هم تعهد و مسئولیتی در قبال کار خود دارند). همچنین دو شاهد که در واقع شاهد چیزی نبودند می بردیم تا امضا کنند.

خلاصه 15خرداد1382 تاریخ ثبت عقد در شناسنامه هایمان شد.سند ازدواج را تحویل بیت دادیم.


  

امتحانات ترم دومم 12 تیر تموم شد رفتم خونمون. حدود یک ماه و بیست و چهار روز بود صیغه موقت محرمیت خوانده بودیم به امید اینکه شاید بتونیم بریم خدمت آقاخطبه دائم عقدمونو جاری کنند. مثل اینکه یه بار برای مبعث از طرف دفتر تماس گرفتند ماخونه نبودیم برای همین رفته بودیم آخر لیست. در کل هیچی معلوم نبود یعنی برای اصول حفاظتی ما باید در بی خبری می بودیم.فقط با شاید جواب می دادند .پدرم بهشان گفته بودند  پدر مادر داماد شهرستانند باید چند روز زودتر خبرشان کنیم بازهم فایده نداشت همش با شاید ،ممکنه،احتمال داره گفته بودند برای تولد حضرت زینب آقا خطبه می خونه اما بازم معلوم نیست شما تو لیست باشید.

بالاخره به خانواده داماد گفتیم آمدند .روز جمعه تماس گرفتند اگر فردا باشه آماده اید ؟ گفتیم بله. هرچه سوال پرسیدیم  کی؟ کجا؟ چطوری؟جواب نشنیدیم. گفتند خبرتون می کنیم. بالاخره فردا شد بین خوف و رجا بودم .بندگان خدا این همه راه آمده بودند اگر خطبه خوانده نشود چطور می شود؟ ؟؟؟؟؟


  
+ گفت من با بابارفتیم بهشون پول دادیم اونایی که تو تلوزیون بودن ودیگه از خرید اسباب بازی حرفی نزد.امروز من خوشحالم که پسر4سال و نیمم دیگه میتونه در غم بقیه خودش رو شریک کنه.لطفاسر نمازاتون برا حسین دعا کنید سرباز خوب امام زمان باشه.ممنون.


+ امروزپسرم گفت مامان،بابای فلانی خیلی خوبه.پرسیدم چرا؟گفت آخه خیلی چیزابراش میخره خیلی اسباب بازی داره.بهش گفتم خوب ماهم میتونیم بخریم توهم می تونی داشته باشی ولی درسته که تو یه عالمه اسباب بازی داشته باشی ولی یه نفر گشنه باشه حتی پول نداشته باشه نون بخوره؟میخوای عکساشونو نشونت بدم؟اومدم عکسای بچه های سومالی رو نشونش بدم که.....






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ